می نشینم سر سجادهی یار
چشم میدوزم به تمنای نسیم
و سکوت دم صبح...
یار من مهتاب است.
و در این خلوت مهتابی شب
او که مقصود من است
و نوای خوش پایان فراق
دست در دست طلوع
می دهد مژدهی نزدیکی صبح
و غروب شب آشفتهی ققنوس خیال.
در دم ظلمت و تشویش و صدای ترک چینی عشق
یار من مهتاب است...
یار من منتظر است...
تا بتابد نوری
نوری از عشق به حق
تا بیاید به زمین
و بگیرد در دست
شانهی کودک رنجور بشر.
یار من در راه است...
پس چرا منتظر صوت حجازی نشوم؟
و به دیدار جمالش نروم؟
ماه من در راه است...
نظرات شما عزیزان: